سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ نشانه خوش آمد میگویم ... این خاکا شمیم سیب حرم داره ، دیگه دل من چی کم داره حالا که با شهداست ، راهی که شروع میشه از کنارشون ، ایشالا تو سایه سارشون مسیر وصل خداست...

نعمت الله راننده لودر بود و حسین بی سیم چی ، از رزمندگان لشگر 14 امام حسین علیه السلام بودند ، مدتی بود برخلاف گذشته ها خیلی باهم دیده نمی شدند ؛ وقتی هم که یکجا با هم بودند کاری به کار هم نداشتند ، حالا دیگر همه فهمیده بودند که اینها لابد توی عالم خودشان یک دلخوری از هم دارند که به قول قدیمی ها توی یک کاسه ، هم غذا نمی شوند . معلوم نبود که قرار گذاشته اند تا کی ادای به اصطلاح قهر کرده ها را در بیاورند کسی کاری به کارشان نداشت اما خدا برایشان تقدیر قشنگی رقم زده بود . چند روز مانده به عملیات محرم محمود نجیمی* متوجه حال وهوای غریب نعمت الله شده بود . نعمت الله این پا و آن پا می کرد که چیزی بگوید ، آخرش طاقت نیاورد و حرفش را زد .
خواب دیده بود در عملیات آتی (محرم) با حسین محقق شهید می شوند ، همین بی قرارش کرده بود و نمی دانست که قرار است چه بشود . عملیات شروع شد و بچه ها به آب زدند ، توی معرکه آب و آتش کسی حواسش پی حسین و نعمت الله نبود ، قیامتی به پا بود و هرکس دنبال رهایی از امواج آب .
نعمت الله و حسین اما از آب گذشتند و هنوز هیچ کس نمی دانست که پایان این دلخوری کجا قرار است تمام بشود . بعد از عبور از آب ، آن طرف رودخانه ، حاج حسن فتاحی* ، زیر حجم وحشتناک آتش دشمن ، حسین  و نعمت الله را افتاده پهلوی هم دیده بود که گلوله ای کنارشان به زمین نشسته بود تا رویای صادقه ی نعمت الله تعبیر بشود و خدا پایانی سرخ و گلگون را در عملیات محرم برای دلخوری حسین و نعمت الله رقم زد...
کسی چه می داند که شهید نعمت الله داوری و حسین محقق کی و کجا آشتی کرده بودند...؟


خانه حماسه و پایداری


[ یکشنبه 92/8/26 ] [ 8:2 عصر ] [ محمد احمدیان ]

نظر

روزها ، روزهای سوگواری سید الشهدا حسین علیه السلام بود که عملیات مزین به نام “محرم” شده بود ، در عین خوش مستقر بودند ، شب عملیات؛ فرقی نمی کند سرباز مکتب حسین علیه السلام هر جا که باشد ، روح و جانش عزادار مصیبت عظمای حسین بن علی علیه السلام است . مراسم عزاداریشان که تمام شد ، دیگر خواب آن قدرها به چشم کسی نمی آمد ، مگر شورو حال شب عملیات را می شد دوباره پیدا کرد که به دست خواب بسپاری اش؟
درست مثل شام آخر کربلای حسین علیه السلام و اصحابش...

هرکس پی راهی بود تا با خالقش خلوت کند ، حتی عین خوش بی قرار نجوای عاشقانه ی رزمندگان گردان امام حسن علیه السلام از لشگر 14 امام حسین علیه السلام بود...
یکی یکی از سنگرهاشان بیرون می آمدند و هرکس به سمتی می رفت  تا جسمش را مطهر کند ، یکی به نماز شب ایستاده بود و بعضی مهیّای غسل شهادت ، دیگری آستین بالا می زد و آن یکی سر بر سجده اشک می ریخت خدایا چه می گفتند با تو؟ وچه کردی تو با آنها ؟

اما نه عین خوش و نه بچه ها هیچ کدام نمی دانستند که تا لحظاتی دیگر قرار است اینجا ظهر روز دهم سال 61 هجری بشود.
دشمن بعثی هرآنچه آتش در توان داشت ، برسرشان باراند و باراند . دیگر نه زمین پیدا بود و نه آسمان ، آتش که فروکش کرد ، عین خوش کم  کم آرام شد ، رزمندگان گردان امام حسن علیه السلام سربرسجده ، بعضی در حال وضو گرفتن و عده ای در حال نماز و برخی شان هنگام غسل شهادت ، لبیک شهادت را گفته بودند و  افلاکی و آسمانی شده بودند


خانه حماسه و پایداری



[ یکشنبه 92/8/26 ] [ 8:0 عصر ] [ محمد احمدیان ]

نظر

به بهانه ی سی و یکمین سالگرد  عملیات غرور آفرین محرم...

رزمنده های گردان ها ی محور های هم جوار ، پیشروی شان را کرده بودند و حالا نوبت لشگر 14 امام حسین ع بود که در میان طغیان آب و بارش بی امان  باران و حجم شدید آتش دشمن حماسه آفرینی کند . رمز یا زینب س بود و آنشب  خداوند می خواست صبرشان ، استقامتشان ، دلاورمردیشان و منتهای عظمت  روحشان را بیازماید که آب و باران و آتش دشمن از آسمان و زمین برسرشان می بارید و می بارید که “هرکه در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند ”. آنشب آنجا کربلایی به پا بود که آب بود و آتش بود و آتش بود و  آب بود و سربازانی که عاشوراییان زمانشان بودند و شیفتگان مکتب حسین بن علی علیه السلام که حالا دویرج فرات شده بود ، اما نه آرام که وحشی و طوفانی .
 بچه ها بودند و رودخانه دویرج که دوباره نا آرام شده بود و بارانی که بی امان می بارید و دشمنی که با تمام قوا آتش و گلوله بود که انگار نذر کرده بود بباراند .

بعضی چفیه ها شان را گره زده بودند و این تنها دستاویزشان برای رهایی از امواج طغیان زده ی آب بود ، اما آب و باران دست به دست هم گره چفیه ها را از هم بازکرد و آنها را به آغوش خویش کشاند. فریاد های یازینب و یا حسین و یازهرای بچه ها در میان امواج خروشان آب می پیچید و آرام آرام گم می شد. آنها که قامتشان از دیگران بلندتر بود ، بچه ها را به دوش کشیده بودند ، شاید از معرکه بگذرند اما آب همچنان بالا تر از همه ، آنها را به دل خود فرو می برد . هرکس پی راهی بود تا از این دریای مواج بگذرد .
آنهایی را که آب توانست ، به آغوش خود کشید و “محرمی” شان کرد و اما آنهایی که توانستند از آب و باران و آتش گذشتند و تازه ابتدای نبردشان
 بود با دستانی که حالا خالی شده بود و آب چیزی برایشان باقی نگذاشته بود . آن شب بارانی ، آنجا به ظاهر“ آب” پیروز میدان بود ؛ اما این مردان دلاور و عاشورایی لشکر 14 امام حسین علیه السلام بودند که حماسه ای بی منتها آفریدند که بیش از 300 شهید از روی دوش آب به روی دستان مردم  تشییع شد که تا کنون نام و یادشان فروزان در یادهاست ...


خانه حماسه و پایداری



[ یکشنبه 92/8/26 ] [ 7:59 عصر ] [ محمد احمدیان ]

نظر

حجم آتیش عراقی ها خیلی زیاد شده بود
معلوم بود یه نقشه ای دارند
من و چند نفر از بچه ها قرار شد بمونیم و بقیه برن زیر پل تا تلفات کمتر باشه.
کرمانی از بچه های زرنگ و نترس گروهان بود
اسلحه رو برداشت و گفت
من می رم زیر دکل جرثقیل رو اسکله روبروی قصر شیخ خزعل جاش امنه.
تازه کنار نهره احتمال اینکه غواص های عراقی بخواند از اونجا بیاند هست من مراقب اون طرفم.
این رو گفت و دوید .
چند قدمی نرفته بود برگشت گفت: آقای احمدیان
نگاهش کردم و منتظر ادامه حرفش
آدامه داد:
آتیش سبک شد من نیومدم با برانکارد بیان جمعم کنید
برگشت بدو ازم دور شد.
شاید یک ساعتی گذشت تا عراقی ها أروم گرفتند
بچه ها از زیر پل به سنگر هاشون برگشتند و مشغول استراحت شدند.
مشغول استراحت بودم
حمید أومد دم سنگرم و پرسید :
أقای احمدیان شما کرمانی رو جایی فرستادید؟
دست خودم نبود یک دفعه زدم تو سرم و گفتم یا ابالفضل شهید شد.
برانکارد برانکارد بدوید
خودم جلو و سه چهار نفرم پشت سرم
رسیدم کنار نهر زیر دکل آروم خوابیده بود
چیزی که بیچاره ام کرد قمقمه أبی بود که درش باز بین پاهاش افتاده بود و تقریبا نصف أبش ریخته بود.
برداشتم یه کم از أب ها رو خوردم.
یک لحظه دو باره جلو چشمام دیدمش .
آتیش سبک شد من نیومدم با برانکارد بیان جمعم کنید
جمعش کردیم فرستادیمش برای مادرش



[ دوشنبه 92/6/18 ] [ 1:11 عصر ] [ محمد احمدیان ]

نظر

سلام

بعد از کلی اصرار حاجی قبول کرد از طرفش براتون بنویسم.

آخه هر وقت این چند ماهه کنارش نشستم و زبونش باز شد حرفایی می زد که در این سالها از زبونش نشنیده بودم

ازش سوال کردم حاج ممد بابا این ها چیه داری می گی؟

گفت جیگرم داره می سوزه....

داشتیم برنامه نود و اقای فردوسی پور رو می دیدیم دعوا بود سر پولهای میلیاردی...

اما حاجی چشماش گرد شده بود .قرمز و پر آب

جرات نکردم چیزی بپرسم

اما تا خبر مریضی و خوابیدن رو تخت بیمارستان یه فوتبالیست رو شنید بغض کرد

و گفت یعنی بچه های جنگ به اندازه یه بوقچی فوتبال ارزش ندارند که خبرهای فقر و بیماریشون رو پوشش بدن شاید یه آدم مومن بشنوه یه دعای براشون بکنه ...

دیگه هیچی نگفت فقط با انگشتش اشکاش رو پاک و گفت

خدایا جیگرم داره می سوزه.




[ دوشنبه 92/6/18 ] [ 12:21 عصر ] [ محمد احمدیان ]

نظر