سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ نشانه خوش آمد میگویم ... این خاکا شمیم سیب حرم داره ، دیگه دل من چی کم داره حالا که با شهداست ، راهی که شروع میشه از کنارشون ، ایشالا تو سایه سارشون مسیر وصل خداست...

روبه روم نشسته بود و نگاهم می کرد و لبخندی رو لبش،
می دونستم هر کی هست خیلی آشناست ،اما هر کاری کردم یادم نیومد.
اون قدر برای شناختنش با خودم در گیر بودم که اصلا حواسم نبود بعضی بچه ها دارند با هام سلام علیک می کنند.
یه دفعه بدنم یخ کرد،حس عجیبی پیدا کردم و بلند شدم رفتم جلو و بغلش کردم.
اقا سعید رو خیلی وقت بود ندیده بودمش  ،کمی تپل شده بود و بیست سال شکسته تر .
همیشه یادش می کردم ،چون یه جورایی با خاطره شهادت محمد پناهی گره خورده ،کسیکه وقتی محمد تیر خورد و داشت دست و پا می زد خیلی مراقب بودیم اون صحنه رو نبینه.
بچه ها می گفتند ببینه می میره لیلی و مجنونی بودند.
باراول کردستان ، هزار قله ،تپه شهید فخاری ،تو سنگر کمین دیدمش.
جالب نیست ،با یه نفر تو تاریکی محض ،در خطرناکترین نقطه معرکه جنگ ،که حتی صدامون هم در سینه حبس بود آشنا شده بودم و کلی خاطره و حالا بعد از چند سال و کلی خاطره دو باره به هم رسیده بودیم .
کلی حال و احوال بعد ازش پرسیدم سعید خب چیکار می کنی،آهی کشید و گفت شکر خدا لیسانس گرفتم........
الان لبنیاتی کار می کنم.!!!
خوب که حرفهاش رو شنیدم بهش گفتم کاش گذاشته بودم موقع شهادت محمد رو دیده بودی ،شاید دیگه کارت به اینجا هاکشیده نمی شده.
اشکاش ریخت بیرون....



[ چهارشنبه 91/8/24 ] [ 10:45 صبح ] [ محمد احمدیان ]

نظر